رخ نمودن. نشان دادن چهره و رخسار. آشکار و پیدا شدن. ظاهر شدن. (یادداشت مؤلف) : شب تیره چون چادر مشکبوی بیفکند و بنمود خورشید روی. فردوسی. چو شاه جهاندار بنمود روی زمین را ببوسید وشد پیش اوی. فردوسی. چنین تا شب تیره بنمود روی فرستاده آمد همی زین بدوی. فردوسی. تا این گل دوروی همی روی نماید زین باغ برون رفتن ما را نبود روی. فرخی. به فال نیک ترا ماه روزه روی نمود تو دیر باش و چنین روزه صد هزار گزار. فرخی. آنجا که حسام او نماید روی از خون عدو گیا شود روین. عسجدی. روی ننمود خوب در مجلس تا ندیدند در مصاف شکست. مسعودسعد. نمونه ای ز جلالت به دهر پیدا شد ستاره ای ز سعادت به خلق روی نمود. مسعودسعد. جمال منافع آن هرچه تابنده تر روی نماید. (کلیله و دمنه). صبح یقین از شب شبهت روی نماید. (سندبادنامه ص 280). خرامان روز روشن روی بنمود بسان نوعروسان چهره بگشود. نظامی. روز و شب می باشد آن ساعت که همچون آفتاب می نمایی روی و دیگر بار روزن می بری. سعدی. امیدوار تو جمعی که روی بنمایی اگرچه فتنه نشاید که روی بنماید. سعدی. ای که انصاف دل سوختگان می ندهی خود چنین روی نبایست نمودن به کسی. سعدی. ، توجه کردن به. (فرهنگ فارسی معین) ، روی کردن. روی آوردن. قرار دادن چهره بسوی. (از یادداشت مؤلف) : روی به محراب نمودن چه سود دل به بخارا و بتان طراز. رودکی. به دولت عالی ظفر و نصرت روی خواهد نمود. (تاریخ بیهقی). ملک را دشمنی صعب روی نمود. (گلستان) ، کنایه از حاصل شدن. (انجمن آرا) (آنندراج) (ازفرهنگ رشیدی). پدید آمدن. اتفاق افتادن. (ناظم الاطباء). وقوع. حدوث. پیش آمدن. بدست آمدن. (یادداشت مؤلف) : هر آن سختی که با تو روی بنمود گر آسان گیریش آسان شود زود. ناصرخسرو. تا آنگاه که ایشان را این اتفاق خوب روی نمود. (کلیله و دمنه). چون از این دواهی و شداید خلاص یابم و نجات روی نماید حقوق مناصحت و موافقت ترا به ادا رسانم. (سندبادنامه ص 207). شرح آنچه روی نموده بود بازگفت. (سندبادنامه ص 127). تدبیر آن چنانکه وقت اقتضا کند و مصلحت روی نماید تقدیم کنم. (سندبادنامه ص 239). خاتمت مرضی و عاقبت محمود روی نمود. (سندبادنامه ص 275). جز که آن قسمت که رفت اندر ازل روی ننمود از شکال و از عمل. مولوی. این معنی عجم را در وقت غیبت احوص از قم و...روی نمود. (ترجمه تاریخ قم ص 254) ، در خاطر گذشتن. (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرا) (برهان). گذشتن: به خاطرم غزلی سوزناک روی نمود که در دماغ خیال من این قدر می گشت. سعدی. ، راه نمودن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از نجمن آرا) (برهان)
رخ نمودن. نشان دادن چهره و رخسار. آشکار و پیدا شدن. ظاهر شدن. (یادداشت مؤلف) : شب تیره چون چادر مشکبوی بیفکند و بنمود خورشید روی. فردوسی. چو شاه جهاندار بنمود روی زمین را ببوسید وشد پیش اوی. فردوسی. چنین تا شب تیره بنمود روی فرستاده آمد همی زین بدوی. فردوسی. تا این گل دوروی همی روی نماید زین باغ برون رفتن ما را نبود روی. فرخی. به فال نیک ترا ماه روزه روی نمود تو دیر باش و چنین روزه صد هزار گزار. فرخی. آنجا که حسام او نماید روی از خون عدو گیا شود روین. عسجدی. روی ننمود خوب در مجلس تا ندیدند در مصاف شکست. مسعودسعد. نمونه ای ز جلالت به دهر پیدا شد ستاره ای ز سعادت به خلق روی نمود. مسعودسعد. جمال منافع آن هرچه تابنده تر روی نماید. (کلیله و دمنه). صبح یقین از شب شبهت روی نماید. (سندبادنامه ص 280). خرامان روز روشن روی بنمود بسان نوعروسان چهره بگشود. نظامی. روز و شب می باشد آن ساعت که همچون آفتاب می نمایی روی و دیگر بار روزن می بری. سعدی. امیدوار تو جمعی که روی بنمایی اگرچه فتنه نشاید که روی بنماید. سعدی. ای که انصاف دل سوختگان می ندهی خود چنین روی نبایست نمودن به کسی. سعدی. ، توجه کردن به. (فرهنگ فارسی معین) ، روی کردن. روی آوردن. قرار دادن چهره بسوی. (از یادداشت مؤلف) : روی به محراب نمودن چه سود دل به بخارا و بتان طراز. رودکی. به دولت عالی ظفر و نصرت روی خواهد نمود. (تاریخ بیهقی). ملک را دشمنی صعب روی نمود. (گلستان) ، کنایه از حاصل شدن. (انجمن آرا) (آنندراج) (ازفرهنگ رشیدی). پدید آمدن. اتفاق افتادن. (ناظم الاطباء). وقوع. حدوث. پیش آمدن. بدست آمدن. (یادداشت مؤلف) : هر آن سختی که با تو روی بنمود گر آسان گیریش آسان شود زود. ناصرخسرو. تا آنگاه که ایشان را این اتفاق خوب روی نمود. (کلیله و دمنه). چون از این دواهی و شداید خلاص یابم و نجات روی نماید حقوق مناصحت و موافقت ترا به ادا رسانم. (سندبادنامه ص 207). شرح آنچه روی نموده بود بازگفت. (سندبادنامه ص 127). تدبیر آن چنانکه وقت اقتضا کند و مصلحت روی نماید تقدیم کنم. (سندبادنامه ص 239). خاتمت مرضی و عاقبت محمود روی نمود. (سندبادنامه ص 275). جز که آن قسمت که رفت اندر ازل روی ننمود از شکال و از عمل. مولوی. این معنی عجم را در وقت غیبت احوص از قم و...روی نمود. (ترجمه تاریخ قم ص 254) ، در خاطر گذشتن. (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرا) (برهان). گذشتن: به خاطرم غزلی سوزناک روی نمود که در دماغ خیال من این قدر می گشت. سعدی. ، راه نمودن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از نجمن آرا) (برهان)
ستیزه کردن: ظالمی کآنچنان نماید شور عادلانش چنین کنند به گور. نظامی. ، بانگ و غرش نمودن: شنیده ام که همیشه چنان بود دریا که بر دو منزل از آواش گوش گردد کر همی نماید هیبت همی نماید شور همی برآید موجش برابر محور. فرخی. ، ملاحت و زیبایی نشان دادن: شهرۀشهر مشو تا ننهم سر در کوه شور شیرین منما تا نکنی فرهادم. حافظ
ستیزه کردن: ظالمی کآنچنان نماید شور عادلانش چنین کنند به گور. نظامی. ، بانگ و غرش نمودن: شنیده ام که همیشه چنان بود دریا که بر دو منزل از آواش گوش گردد کر همی نماید هیبت همی نماید شور همی برآید موجش برابر محور. فرخی. ، ملاحت و زیبایی نشان دادن: شهرۀشهر مشو تا ننهم سر در کوه شور شیرین منما تا نکنی فرهادم. حافظ
گزارش خلاف واقع دادن. تضریب. سخن چینی. به دروغ خبری دادن. حقیقتی را قلب کردن و نمودن: گریختن من نه از سر عصیان بود، اما ترسیدم که بدخویان ترا صورتی نمایند و در حق فرزند خویش بزه کار شوی. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 99)
گزارش خلاف واقع دادن. تضریب. سخن چینی. به دروغ خبری دادن. حقیقتی را قلب کردن و نمودن: گریختن من نه از سر عصیان بود، اما ترسیدم که بدخویان ترا صورتی نمایند و در حق فرزند خویش بزه کار شوی. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 99)